باران می بارد! روی ابر کاموایی حجیم باد های رویایی زیر سرم… سیل سخت می شوید روستای لب رود وجودم… من عقاب رویاهای دیوار صاف و ساده امید ! تو پرنده پرستو! و من نمی دانستم که کلاغ های مهاجر این دایره دوار بغض دیوار صوت ترس و اعتماد خانه احساست را می شکنند! گویا همسایه شاعرم با خبر بود ! گویا او میدانست که کلاغ ها شعله معرکه جهنم آرزوی چشم تو را می آوردند ! همان هیمه آتش …