مترونامه

نور زرد رنگی از دور به چشم میخورد !

و صدای تکرار ضربه آهن روی آهن کمی گوش خراش به نظر می رسید و صدای مردم و بلندگوی سالن نیز با صدای ریل ها در هم آمیخته شده بود و از طرفی شلوغی توده های جمعیت که مثل توده های سرطانی بدخیم به نظر می رسید، حس استرس انگیزی در بعضی ها ایجاد می کرد و نه همه، چرا که اکثرا با این موضوع اخت شده بودند و کمتر کسی از این تجربه دلش نیش دلهره میخورد ! از طرفی هم صدای فریاد عقربه های ساعت بزرگ و سفید رنگ آویزان شده از سقف که با سکوت خاصی کار می کرد، دائم اسب پیشتاز زمان را به رخ می کشید و استرس را چندین برابر می کرد !

بالاخره قطار به ایستگاه رسید و سیل جمعیت تو در تو، درون مار آهنی، پیچیده تر از توده سرطانی جمعیت ایستگاه خود نمایی می کرد و این موضوع برای قدیمی تر ها عادی به نظر می رسید و آنها خوب می دانستند که در زیر زمین لانه موشی شهر هم قانون جنگل پا برجاست اما به معنی مدرنیته آن ! پس با حرکات مارپیچ و پیچ در پیچ خود را به جلوی خط ماراتن سوار شدن به غول آهنی رساندند و منتظر باز شدن درها شدند.

بعد از کسری از دقیقه از توقف قطار درها باز شدند و کسانی که داخل بودند مثل گاز نوشابه گازدار از قطار بیرون جهیدند و وقتی این صحنه را از نمای دورتر نگاه میکردی گویا در حال تماشا کردن پیاده شدن فضانوردان شاتل از فضا پیما، در میان سیل جمعیت استقبال کننده، هستی !

نوشابه گازدار!

بالاخره کار استقبال از فضانوردان به پایان رسید و نوبت، نوبت تزریق آمپول افزایش جمعیت به رگ طویل قطار بود و گویا قطار نیز درد این تزریق را به خوبی حس میکرد و این موضوع از صدای جیق زدن قطار هنگام بسته شدن درهایش به خوبی حس می شد.

بعد از بسته شدن درها، مار بزرگ شروع به حرکت در لانه موش کرد و اولین تکان ها کافی بود که توده غلیظ مسافران کمی رقیق تر شود و همان جای نا مناسب برای همه کافی شود. در این میان بعضی از قدیمی ها هم به واسطه تجربه جایی برا نشستن پیدا کرده بودند و کسانی که داشتن کم کم خبره می شدند در گوشه ها و عمق های خلوت تر خودشان را جا داده بودند در این میان فقط مسافران تازه کار بودند که یا در حجم هولناک جلوی درها غرق شده بودند و یا در میان راهرو ها چشم به نشیمن گاه آبی بسته بودند گویی این نشیمن گاه آبی رنگ شبیه آسمان بود و مسافران نیز شبیه پرنده های اسیر میله های زندان خستگی و تکرار روز بودند با این تفاوت که مسافران خود از میله های قطار آویزان شده بودند و خودشان خود را اسیر پای دربند کرده بودند !

ایستگاه به ایستگاه، رنگ به رنگ عوض می شد و صدای بلندگو همچنان با عشوه و ناز اسامی ایستگاه ها را می برد و بعضا از قافله عقب می ماند و بعضا از نام ها پیشه میگرفت ! قطار خیلی خلوت شده بود و فشار خون نیز در این رگ قطور و حتی رگ مردم سواره کمتر شده بود و الحق بین این دو رگ چه نسبت نزدیکی بود. کم کم صدا ها واضح تر به گوش می رسید از دور صدای دست فروشی که با لحنی خاص به دنبال چشم نگران مشتری بود به خوبی شنیده می شد که میگفت : ” ۱۲ تا خودکار فقط ۱۰۰۰ !  ” ! ایکاش می شد با این خودکارها صورت عبوس و درهم خمیده و زنگ زده مسافران را کمی رنگ زندگی زد. هرچند شلوغی قطار در چندین دقیقه قبل آزار دهنده بود اما آزار حس تنها بودن و نگاه کردن به دیواره ها ، صورت های خواب آلود ، آگهی ها و نقشه مسیر ها بیشتر آدم را تحت شعاع خود قرار می داد و انسان در درون خود فریاد اجتماعی شدن را خفه می کرد !

هر کس بعد از رسیدن به ایستگاهی پیاده می شد وجالب تر اینجا بود که شروع به دویدن می کرد ! اما چرا ؟! کسی چه می داند شاید رسمش اینگونه بود. هرکس به نحوی در آرزوی رسیدن به سطح زمین بود و قدرش را بیشتر از پیش می دانست ! اما در این میان یک نفر تنها و خسته اما همچنان با شور پذیرا من و تو است و او کسی نیست جز قطار مترو !

به رسم همیشگی،
پ.ن: این داستان کوتاه را در اسفند سال ۹۰ در بحبوحه سال اول ورود به رشته کارشناسی نرم افزار دانشگاه آزاد تهران شمال و به دلیل رفت و آمد های روزانه خود یا مترو به دانشگاه نوشتم. تک تک تفسیرها و آرایه هایی که از وصف شلوغی، عجله، خستگی و روزمرگی که در این نوشته به کار برده ام نتیجه تجربه و مشاهده هایی است که در آن سال لمس کرده ام. امیدوارم مورد پسند شما مخاطب گرامی قرار گرفته باشد.

منبع عکس ها: خبرگزاری ایسنا، سایت عکاسی

4 دیدگاه On مترونامه

  • امیدوارم از همان سال ۹۰ به این طرف کلی مطلب نوشته باشی و به مرور روی سایت بگذاری. نوشتن؛ رهایی است.

    • مهدی عزیز خیلی خوشحال شدم که تو اولین وبسایتم اولین کامنت رو یه نفر ثبت کرد که هیچ ارتباطی باهاش نداشتم و شناخت قبلی ای نسبت بهش نداشتم!
      خوشحالم که نوشته اولم مورد پسندت واقع شده و خیلی لذت بردم از دیدن قالب وبسایتت که دقیقا با قالب من یکسانه.
      بله دوست عزیز، نوشته های زیادی وجود دارند که قراره به مرور با مخاطبینم به اشتراک بذارم و ممنون بابت این حجم از انرژی ای که با کامنتت تو وجودم قرار دادی.
      میخونمت منو بخون…

  • خسته‌ نباشی. خیلی زیبا بود

پاسخی بنویس:

آدرس ایمیل جای منتشر نخواهد شد.

Site Footer

Sliding Sidebar